اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: ... اسب را بردم، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:
تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند...
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین